تبادل لینک هوشمند 
آمار
وبلاگ:
هیچ نشانه ای ندارد
هیچ نشانه خاصی!!!
فقط با هر صدایی بر می گردد....
کاش می فهمیدی...
قهر می کنم تا دستم را محکمتر بگیری و بلندتر بگویی
بمان...
نه اینکه شانه بالا بیندازی
وآرام بگویی
هر طور راحتی...........
|
چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:, :: 9:27 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
*به سلامتــــی دختـــــــــــــــری بپــره تو بغلــش ولی نجــابتش نمیـــذاره....
*به سلامتــــــــــی پســـــــــــری
* به سلامتی بسري كه به دوست دخترش گفت: اگه بري ميشي اسم دخترم اگه بموني ميشي مادرش...
* به سلامتي پسري که به دوست دخترش گفت: روزي که جلويه دختري غير از تو زانو بزنم.. .روزيه که بخوام بند کفش دخترمونو ببندم..... * سلامتی پسری ک عشقش عاشق رفیقش شد اسم عشقش رو تو گوشیش نوشت: زن داداش...!
*به سلامتي بسري كه رفت سربازي تا مرد بشه اما وقتي برگشت ديد دوست دخترش زن شده ....
*سلامتي اون سربازي كه توايست بازرسي توماشين شيشه مشروب وديدولي فقط خنديد وگفت: يك بيك هم به سلامتي عشق من بزنيد كه امشب عروسيشه...
*بسلامتی عاشقی که ازش پرسیدن چرا ناراحتی؟
دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, :: 1:15 قبل از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
هی غــــــــــریبـــــــــه ! شـــــــب عــــــــروسـی کــــــــت و شــــــلـوار سیـــــــاه نپـــــــوش؛ بـــــــانـــــــوی من ســـــــیاه دوســـــــت ندارد... بــــــگذار او بــــــــند کـــــــراواتـــــــت را ســــــفت کند؛ انگشتان ِ ظریفش برای این کار ساخته شدند وقتی دســـــتانـــــــت را می گیرد دســــــتانش را فـــــــشار بــــــــده این کار آرامـــــــَش می شود زحــــــمت تـــــــاج عروســـــــی را نکش؛ من ســــــلیقــــــه اش را می دانم... برایـــــــش گرفته ام خلاصــــــه کنم آقـــــــا ! جــــــان تــــــو و جــــــان بـــــانـــــــوی مــــــــن...
شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, :: 1:2 قبل از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
لعنت به اون کســــی که ….
شنبه 4 خرداد 1392برچسب:, :: 2:45 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .
او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .
میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.
یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من
و گفت: داداشی و زد زیر گریه...
من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه
ولی اون توجه نمیکرد...
جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .
او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.
توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.
خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:
داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه
ولی اون توجه نمیکرد...........................................................
الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...
داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد
داخل دفتر نوشته شده بود:
(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه
ولی تو توجه نمیکردی....))
8 فروردين 1392برچسب:, :: 2:10 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
ــــــ باران می بارد و تو ـــــــــــــــ ــــــــــ باران می بارد و عشق ـــــــــــ ـــــــــــــــ باران می بارد و دلتنگی ــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ خیس دلتنگی عشق تو میشوم ـــــــــــ
+++++هنوز وقتی بارون میاد دلم عشق تو را می خواد+++++ +++++می گم به هر قطره بارون بگین به دیدنــم بـیــاد+++++
باران یا برف چه فرقی میکند؟! .... تو که باشى٬ هـــوا که هیچ٫ زندگـــــــی خوب است....
8 فروردين 1392برچسب:, :: 2:10 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
اول از همه میخوام عید و به عشقم تبریک بگم
عزیزم امیدوارم سال خوبی و داشته باشی... به همه آرزوهات برسی... بهترین لحظه ها٬ بهترین ثانیه ها رو در سال جدید داشته باشی...
و در آخر هم اینکه دوستــــت دارم دیــــوونــه
این تبریــک عید هم واســه شما دوستای گلم که همیشه بهم سر می زنین و با نظر هاتون خوشحالم میکنیــــــــــن
چند روزه دیگه بهار میاد و همه چیز رو تازه میکنه٬ ســال رو٬ مــــاه رو٬ روزهـــا رو٬ هـــــوا رو٬ طبیعــت رو٬ ولی فقط یک چیز کهنه میشه که به همه اون تازگی می ارزه٬ اونم "دوســــتیامـــونه"!
8 فروردين 1392برچسب:, :: 2:10 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
یه وقتایی یه کسایی میان تو زندگیت...
که وقتی به پشت سرت نگاه می کنی... تعـــجــب مــی کنــــی که چه جـــوری..!! تا قبل از اومـــدن اونـا زندگی میکردی..!
این بــار میخواهم صدای بــــوسه هایت را ضبط کنــم دور کــه می شوی دلم بــرای مَلچ مُلوچ هایت تــــنگ می شـــود.
گــاهی آنقدر دلــــم هوایت را میکــــند شــک میکنــم به اینــکه این دل مــال مــن است یا تــــو....
4 بهمن 1391برچسب:, :: 3:24 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
قطاری سوی خدا می رفت و همه ی
مردم سوار شدند.
4 بهمن 1391برچسب:, :: 3:24 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
 زن گفت ” نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز
این گربه های لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می داره” مرد قبل از گره زدن کیسه زباله روی آشغال ها سم
ریخت و گفت ” دیگه کارشون تمومه ، فرداشهر داری باید جنازه هاشون رو گوشه و کنار خیابون جمع کنه و ... کیسه زباله را بیرون برد
فردا روزنامه ها تیتر زدند :
” مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی
از خوردن پس مانده های غذایی”
4 بهمن 1391برچسب:, :: 3:24 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
"خـــــدایــــا" عمریست همه ایمان مرا با رنگ موهایم سنجیدند اما من امشب برعکس خیلی ها با دیده سر به سراغت نیامدم من امشب با دیده دل آمده ام به مهمانیت اگرمرا نمیخواستی درخانه ات را به رویم باز نمیکردی پس باصدای بلند فریاد میزنم تاهمه بدانند خدا برای همه است مــــــن خــــــدا را دارم
4 بهمن 1391برچسب:, :: 3:24 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
وقتی مُردم منو زود خاکم کنید صورتم رو نبینید تا زود فراموشم کنید نمیخوام بشوره مرده شور تموم بدنم اسمتو نوشتم با خون رگم روی تنم کفن احتیاج ندارم ، غم دنیا کفنه تنها جایی که برام مونده همین قبر منه قلبمو هدیه ندید، قلب شکسته کی میخواد نمیخوام یه آشنا حتی سر خاکــم بیاد آرزوم همیشه این بود که شبونه دفن بشم نمیخوام کسی ببینه خون شده رنگ چِشَم تاریخ تـولد و وفـات من هر دو یکسیت سنگ قبر پس نزارید،چون مرگ من از بچگیست سه و هفت و چهل و سال بخدا من نمیخوام حــــــــرف آخــــــــــرم اینـــــــــه هیچکسی اشکی نریزه حتی یک ذره برام
2 بهمن 1391برچسب:, :: 11:32 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
هر جا دلت شکستـــــــــــ
قبل رفتن خودت جاروش کنـــــــــــــ
تا هر نا کسی منت دستـــــای زخمیشو تو سرت نذاره
2 بهمن 1391برچسب:, :: 11:32 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
داشتم با تلفـــــــــــون میحرفیدم خالم اومده میگه:کـــــــــــیه؟ میگم پریساســــــ میگه اسم دوکس پسر منم تو گوشیم وجیهه بود میگم:عزیزم وجیهه هم خوشگله اما پریسا رو بیشـــــــتر میدوستمــــــ
2 بهمن 1391برچسب:, :: 11:32 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
یارو از همسایش میپرسه:دخترتو دیدم شکمش بزرگ شده بود
حامـــــله است؟
همسایه میگه نه چند وقته نفخ کرده,بگوزه خوب میشه
.چند ماه بعد یارو همــــسایشو میبینه میگه:
دخترتو دیدم,گوزشم بغلشــــــ بود!
 
2 بهمن 1391برچسب:, :: 11:32 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
ﺍﻳــﻨﺎ ﺭﻭﻳــﺎﻳــﻲ ﺑﺮﺍﺷــﻮﻥ ﻧﻤــﻮﻧــﺪﻩ ﮐﻪ
قبل خواب بهش فک کننــــــــ
ﺍﻳــﻨــﺎ . . . ﺗﻨﻬــــﺎﻥ !...
2 بهمن 1391برچسب:, :: 11:32 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
از جلوی نقش جهان رد میشدم دیدم یه دختــــــر خارجی دپرس داره عکس میگیره رفتم جلو بهش گفــــــــتم : can u speak english?! با کلی شوق و ذوق گفت : Yeeeeees ,I caaaaaan!!!!!! 
2 بهمن 1391برچسب:, :: 11:32 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
یه دوس پســـــر ندارم
بیرون باهاشــــ قرار بذارم برم بیبینم لپاشــــــ یخ زده از سرما با کِش بزنم به صورتــــــش دردش بیگیره عـــــای حـــــال مده
1 بهمن 1391برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
1 بهمن 1391برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
تازه فهمیدم منم دروغ گویه خوبیم
1 بهمن 1391برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :
" نــــذار برم " یعنـــــــی بــرم گــــردون سفــــت بغلـــــم کـــن ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و ... بگــــــو : "خدافــــظ و زهــــر مـــار!!!!!!! بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ مگـــــه میـــذارم بــــری؟!! مــــــگه الکیــــــــه!!!!" چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!! چـــــــــرا میـــــــذارن بــــری............. 
1 بهمن 1391برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
به زندگی من پوزخــند نزن! روزی کسـی را داشتـم که با تمام وجــود صدایم میکرد: ' عشقــــم ' چشمانت را ببند!
1 بهمن 1391برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
 کسی دستهایت را نمیگیرددر جیبت بگذار..شاید خاطره ای ته جیب مانده باشد که هنوز گرم است........!!!!!
1 بهمن 1391برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
مـن صـبــ ــــ ــــــ ــورمـ ...
1 بهمن 1391برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
✓ درد دارد … وقتی همه چیز را می دانی … و فکر می کنند نمی دانی … و غصه می خوری که می دانی … و می خندند که نمی دانی …
1 بهمن 1391برچسب:, :: 3:53 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
سمت راست فشن شو و سمت چپ یه بی خانمان …. کدوم بهتره؟ :دی
1 بهمن 1391برچسب:, :: 3:53 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
لبــخَنـב بزَن ....
بـבوלּ انتظـــآر پاسخـﮯ از בنیــــآ….
بـבان روزی בنیا آنقَـבر شَرمَنـבه مـ ﮯشوב کــِ بهـ جـــآﮯ پآسخ لبــخَنـבت
بآ تَمـــــآم سازهــــــآیَت مـﮯ رَقصَـב ....{♪}
+اشک هایـــــــــم را بـﮧ نخ مـﮯکشم وتسبیحـﮯ مـﮯسآزم هزار בانـﮧ تا با آن ذکر בلگیرﮯ ام ازבنیا را برایتـ بگویــــ ـم .... +زهرا عزیزم تولـבتــــــــ مبآرک
1 بهمن 1391برچسب:, :: 3:53 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ،با همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت .او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.” پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند. هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی”. ” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”
1 بهمن 1391برچسب:, :: 3:53 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
جـاے من ایـنجا نـیست جـاے من گم شدهـ اسـ ـت من ازاین همهمـﮧی اهــــلِ زمین بی ـزارم בلم میخواهـב جایی باشم که בر آنجــــــا نباشد هیچ رבی از آدمهــــــا که بخواهنــــد درکم نکننـ ـد یا בلم را بشکنند. سرزمینش وבر آنجا نوازش بـבهنـב گوشم را جیکـ جیکـ گنجشکهــــــا، غور غور قوربــاغهـ ها، شــــ ـر شـــــ ـر آبِ روان و هزاران صدای دیگـــــــــر و مـَלּ با ســــاز خوבم نوازش بـבهــــم گوش طبیعـ ـت را و چـﮧ کیفی دارد تکـــــــ و تنهـــــــا בر آنجا بآشم. خانـــــــه ام کلبـﮧ ای از چوب בرختان باشد و چراغ شبهـــــــایم مَهتـاب و ستارهـ های چشمک زن شَب نقاشی کنند صفحــــــه ی سیاه شبهــــایم را ....
1 بهمن 1391برچسب:, :: 3:53 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
سلام مثل همیشـــه בلم گرفتـﮧ بود گفتم بیام آپــــــــ کنم
گاه בلتنگ میـشوم בلتنگ تر از همـﮧ ی בلتنگی ها گوشـﮧای میشینم و حَسرت هارا میشمـ ـارم و صـבای شکستها و خنـבهـ ها را و وجـבانم را محاکمـﮧ میکنم من کــבام قـ♥ــلب را شـکستم و کـבام امیـב را نـا امیـב کرבم کـבام خــواهـش را نشنیـבم و کـבام احســــاس را لـﮧ کرבم و بـﮧ کـבام בلتنگی خـندیـدم کـﮧ چنین בلتنگم ....!؟
 |
|||||||||||||||||||||||||||||
.gif)
